دیگر

دیگر، به گوشِ باد، کلامم ، نمی رسد

– حتّی -ستاره نیز، به دامم، نمی رسد

 

ای دره ی سکوت،چنان در تو گم شدم

دژخیمِ مرگ نیز، به گامم ، نمی رسد

 

زان ضجّه ای، که صبح کشیدم، به پاسِ درد

یک ذرّه هم نماند و، به شامم، نمی رسد

 

هر بازمانده نیز، پس از رفتنم ، یقین!

هرگز!، به نقد کردنِ وامم ، نمی رسد

 

چون ناگشوده نامه  به دهلیز می روم

تا گوشه ی لبانِ تو، نامم ، نمی رسد

 

بر جادّه ای، که تاولِ خورشید ، میدمد،

از صد سراب، قطره به کامم، نمی رسد

 

تفتیده ام!چنان،که تهی گشته ام، زِخویش!

دیگرکسی ، به مالِ حرامم ،  نمی رسد!

 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *