پدر از نخلستان
خسته از سوزش این گوی سپید
تنش ،از عطر هوا نمناک است
لنگ ،لنگان ،
قدم آهسته ،به من می خندد
پدر از جنس سکوت
خنده اش ، لطف بهار
رنگ پوست تن خودرا
به خورشید دلش ،می دوزد
هم چنان می تابد!
هم چنان می خندد
دست او زخمی بود!
پدرم پوست تنش تیماج است
خار این نخلستان
به تنش مهمان است
مادر آهسته به او می گوید:
ناخوانده عجب خوش، جا، است
پدرم زاده ی این نخلستان
مادر از جوشش مهر
و من از حس شقایق خوشتر
دست خونین پدر را ،
آرام ،آرام
به حس بخشیدم
و او آهسته به گوشم میخواند
خار این نخلستان
مهمان!
عزیزتر از جان است.