سوسوی نیمکت ها

تق تق زنان رسانده عصا سوی نیمکت

تنهایی اش نشسته فقط روی نیمکت

 

سرما و صبح و برف و کلاغ است و قارقار

یخ بسته رودخانه هم آن سوی نیمکت

حجمی سفید و باکره پوشانده پارک را

برفینه ها رسیده به زانوی نیمکت

جاپای چند گربه فقط روی برف هاست

گنجشگکی تلف شده در کوی نیمکت

اویی از او نمانده به غیر از کلاه وشال

مردی غریبه گم شده در اوی نیمکت

حالا در آسمان خبری از ستاره نیست

تنها شب است و این همه سوسوی نیمکت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *