یک صباحی

یک صباحی ،   بچه ای در خانه بود

با دو دستانش، گلان ، یک شانه بود

مادرش ،  قهری نمود  ،  داد و هوار

بچه اش ،   همچون پیاده  ، او سوار

با لگد  ،   پای پسر را  ،  ضربه زد

چون دلیری با قمه    ،   با حربه زد

بغض آن بچه ،   چنان آمد به جوش

لیک گفتارش نبود   ، او شد خموش

از چه چیدی این گلان    ، از باغ من

تو فزون کردی غمم  ،    ای داغ من

چیدم آن گل ها برایت   ،   ای مامان

صورتی آبی و زرد   ،   رنگین کمان

چون مامانش ،این سخن ، ازاو شنید

حالتش برهم شد و     ،  چیزی ندید

ای پسر  ،   من معذرت خواهم کنون

من ندانستم     ،    غمم بود ازجنون

معذرت خواهم      ،     ز بد رفتاریم

این همه بود از غم و    ،   پر کاریم

آن پسر ،      آغوش مادر را  گرفت

بوس کرد و ،چشم خود ، مالید سفت

هرچه شد ،       بهر فراموشی سپرد

مهربانی چون بدید    ، آن بغض مرد

مهربانی ،    این چنین  ،    دارد ثمر

هرچه خوبی میکنی  ،        دارد اثر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *