صدای شاعر دلخسته در گلو پژمرد و هرم آه غزل های سینه اش افسرد
زجام حافظ شیرین سخن غزل نوشید کسی که خنده به لب جام خون دل می خورد
نمی شود گل بی جان باغ را بوئید نمی توان عطش عشق را به باده سپرد
((دلم به گریه خونین ابر می سوزد)) چو غنچه در بغل شاخ خنده ای زد و مرد
چه حاصل است مرا زین همه غزل خوانی کنون که دست خزان هر چه گل به یغما برد