رمان

رمان

جایی که فصلِ زرد غایب است!» انگشت ها در دستانِ خشم دست و پا می زنند
پا می زنند
تا که شاید عاشقانه های تاریخ رادرچشمانِ قلم بیدار کنند
و بی فراز می روند ، می رویم
تا به فرودهابه فرازهای کوخ ها /کاخ ها برسیم
رسیدن انتظاری درگذشت ها/ از گذاشت ها
درمیان کوچه های تهران/فصل های پاریس
ترک کن
من
تو
و ما را
حتا برای آن لحظه که دلتنگی خودش رازمان می کند!
حتا برای ساعتی که خوشبختی
خودش را فراموش کرده استجمله ها به سوی هم خواهند شتافت
و در یک جنگ برابر، نابرابر می شوند!
امشب می توانی
می توانم به آن چشم های درشت خیره شوم؟
به چشم هایی که نقشه ی جهان را
در سرزمین خود می رقصانند
گوش کن
به حسِ ششم مکان که زمان را
در چشم های توماس هابز ترسیم می کند
به صدای
این همه هجوم که چگونه دنیا راتسخیر کرده است
نوش کن
روسری این زن را / غم های این من را
آنگاه که از رنج های خود می¬گذرند
گاه ، بی گاه و آگاه
آه می شوی
در خودآگاهی شهرکه می میرد
و من گاهی در راهی
به بوسه ی ژرف ها
به کوسه ی شگرف ها می نگرم
من تو را دراصلِ او خواندم
جایی که فصلِ زرددر پیرهای سال غایب است!
و حالا نمی دانم چرا؟
چراهای این شهر / چراغ های این خیابان پژمرده است!؟
و هر چشمی حق ندارد
اشک های خودش را/ گریه های دیگران را دوست داشته باشد؟!
پنجشنبه 11 شهریور 1400 – 09:26
 نقل قول این ارسال در پاسخ  گزارش این ارسال به یک مدیر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *