چشمهایت.بیقرارم می کند
وام دار انتظارم می کند
هرنگاهت مثل تیری آتشین
می نشیند دل ؛ شکارم می کند
یا به حکم فاعلاتن در غزل
قلب هر سطر انتشارم می کند
می کشاند در پی ات قلب مرا
شهرعشقت رهسپارم می کند
همچو برگی در شنکج زلف باد
موج گیسویت سوارم می کند
عادتم دادی ، قرارم دا مگیر ؟
غیبتت اندوه بارم می کند
باخیالت در خودم زندانی ام
حسرت آخر سر بدارم می کند
من زمستانم ، تو خورشیدی ، بتاب
هرم عشق تو بهارم می کند
باورم کن قصدویرانی بس است
این خرابی داغ دارم می کند
عشق من بامن بمان محتاجتم
حس رفتن غصه دارم می کند
می برد همراه سیلاب جنون
چون پلی بشکسته خوارم می کند
قاسم پیرنظر