هزار فرسنگ فاصله بود
هزار فرسنگ فاصله بود تا آرامگاهِ پدر
و من برای شکفتنِ تو
در شهودِ بنفشِ افق
در جزیره ای دور
بخواب رفتم
تا رهایی ی باران
تا فانوسِ عهدِ قهرمانان
در مغربِ غمگین گریسته ایم
خاکستر به خاکستر
.
.
در شهرهای انگور
همه در خواب بودند
و در دور دست ها خلبانان الکلی
ناپالم میریختند
تا صبح
که دیگر هیچ پرنده ای نبود
و ستاره ی صبح میگریست
وما گریسته ایم
و تلسکوپ روباه را دیده ایم
و زمینِ عبدالرحمن
و دخترِ عبدالرحمن
وگلدسته ها محزونند
تا رهایی ی باران
و مردان ایمان میگریند
از نابرابر ترین نبردِ خلبانانِ الکلی
با گلایول ها
تا رهایی ی باران
و ستاره ی آبی ی مُشَعشَع
حسین شفیعی بیدگلی