رسیده عیدِ نوروز و جهانم در عزا مانده
نمی‌دانم که لبخندم کجا رفته, کجا مانده

در این ایّامِ تلخی که گرفتم در بغل خود را…
برای درد دل کردن نه شخصی, نه صدا مانده

نه از این زندگی بوی بهاری تازه می‌آید
نه شور و شوقِ تغییری درونِ سینه‌ها مانده

چه باکی دارد از تیشه درختی که تنومند است؟!
اگرچه روی آن جای تبرهای شما مانده

درونم چشمه‌ای جوشان, لبم خشکیده از حرف است
وَ از این شاعرِ تنها سکوتی نابجا مانده

مارلیک, 08 اسفند 1401