این عید؛ کتابم دوباره جادوی موراکامی است: “سوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش”. بار سوم است که میخوانم، و همچنان خواندن روایت تکافتادگی مرد میانسال راندهشدهی توکیویی، لذتی دردناک برایم خلق میکند.
مثلا جایی از کتاب سوکورو زن محبوبش را با مرد دیگری میبیند. موراکامی صحنه را چنان مرگبار و ساده نوشته که کلمات مثل تیغ درست توی قلب مخاطب فرو میروند؛ آنچه در این لحظه سوکورو را رنج میدهد تماشای شادکامی و رهایی سارا کنار آن مرد است، رهایی محضی که کنار او تجربه نمیکند. چه رنج آشنای غمگینی.
یکنفر جایی نوشتهبود خواندن رمان چیزی به دانستههای ما اضافه نمیکند. دوست داشتم برایش بنویسم تنها رمان خوب است که به تو یاد میدهد همهچیز نسبی و موقتی است، به تو یاد میدهد در هیچ حس روشن و تاریک درونت تنها نیستی، و به تو یاد میدهد انسان بسیار آسیبپذیر است. اما چرا باید اینها را به او میگفتم؟ رد شدم و سکوت کردم، مثل سوکورو که همیشه رد میشود و سکوت میکند.
با جملاتی از متن کتاب این نوشته را تمام میکنم، با این خیال گرم که روزی با موراکامی قهوهای بنوشم و برایش تعریف کنم تنهایی سوکورو چگونه در یکی از دردناکترین عیدهای عمرم کمک کرد طاقت بیاورم:
“درست همینجا در همین لحظه بود که سوکورو سرانجام توانست همهاش را بپذیرد… زخم است که قلبها را عمیقا به هم پیوند میدهد. پیوند درد با درد، شکنندگی با شکنندگی…”
همین.
#حمیدسلیمی