شعر

دنیا اگر قدری برایم مادری می کرد
یا جای غم دست تو را دردست من می داد
جای همین دریاچه ی گرمی که می ریزد
بر روی گونه بوسه ات برجان و تن می داد

آیا دهانم بوی تلخ شاعری می داد؟
یا مستی شعر من از انگور ماتم بود؟
داغ قلم بر روی دست کهنه شاعر بود؟
در برکه ی چشمم خزان سرد و مبهم بود؟

اینها سوال بی جواب و یک صف بغض است
در این کلیشه نقش اصلی شاهد مرگ است
هر قاتل تازه مقرّ تازه ای دارد
این پادگان غم حواس و نقشه اش جنگ است

اندوه من چون سینه ی گنجشک پیری هست
که سنگدانش خاطره ها را بغل کرده
قی می کند چشم تو می پاشد به پرهایش
چه ساده شعر ومرثیه هارا بغل کرده

یک سایه ی بی سر درونم گریه می ریزد
هرشب ردای یک زن آواره می پوشد
هرشب شبیه یک پرنده که زمین گیر است
درغربت روحم پریدن را نمی کوشد

از ردّ پایم اشکهایم هی جلوتر زد
چون رود گرمی که درختان را عصا می کرد
من رج به رج پیراهنت راگریه کردم سخت
در جیب هر ابری که باران را صدا می کرد

این بازی تلخیست باورکن کم آوردم
ازپنجره بیرون که می ریزد نگاه من
گلدان پشت پنجره وارونه می خندد
پاییز افتاده به جان بی گناه من

این شعرها از درد من هرگز نمی کاهد
بیهوده می گویند شاعر بال و پر دارد
با هر غزل طفلی درونش درد می زاید
هی درد پشت درد و زخمی تازه تر دارد

#مهتاب_خسروی

One thought on “شعر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *