بازدیدها: 1
آخرین نوشته های ادبی
اهمیّت معنا در شعر
معنا در شعر آن چیزی است که فرایند درک به آن بستگی دارد و در واقع غرضی است که شاعر قصد دارد به مخاطب انتقال دهد.
با ظهور شعر سپید و آزاد و اشعار منثور, نقطه عطفی در شعر پدید آمد که معماری شعر سن …

باران و شیاطین

سلسله مراتب نبوغ

خانه تکانی و جیب تکانی

خورشید,نیمه شب

شاعر نوآور حسین صداقتی

اثر هنری

پربیننده ترین ها
امان از بیخوابی!

زیبایی شناسی آفرینش گرایانه

کتاب درمانی

شکستن طلسم وجشت

گپی به صرف چای قسمت شانزدهم

آخرین اشعار ارسالی
امشب را چگونه وصف کنم؟

چنان خورشید
چنان خورشید
از پس گرگومیشی سخت….
این صبح است در شب؟
یا که شب است از صبح؟
امشب شب نیست!
شب نیست
شب نی

جان شیرین

(جان

پریشانی
از چشم پر آب و لب خندان چه بگویم؟
از بارش یکریز بیابان چه بگویم؟
در شرح پریشانیِ موی تو و حالم
یا قصهی پرغصهام ای جان چه بگویم؟
از طعمهی آم

نسیان

از عمق عاطفه ها
تا دیده های بی فروغ
این هیاهوی بسیار چیست
هدیه انبوه گل برای مُردگان خفته
که نه بیدار میشوند نه می بویند
و من زنده ام در حسرت شاخه گلی

سین هشتم
من در آغوشت پلی را ساختم
من کنارت دل به عشقت باختم
گرچه عشق آسان نبود از ابتدا
ساختی به من و من هم ساختم
ثانیه به ثانیه میخواهمت
در سفر, در خانه

مرغ دلم
بگذار برود
مرغ دلت در پی دانه دگر
بگذار پر بگیرد در آشیانه دگر
دنبال یار دگر.
ما دانه چین دستان دیگریم.
نه خیال نکنی کسی دانه چیده از برای دام.

آرزوی تباه
روزی که رفت, اخـتر بخـتم سـیاه بود
هر آرزوی خوب که کردم, تباه بود
هفتآسمان ستاره و یک ماه دوردست
شببود و راهبود و سحربود و چاهبود
در

دلنوشته

این روز ها بر قلم التماس میکنم تا نامت را از یاد نبرم هرچند قلم هم بر مقصدی که نیست پای رفتن ندارد

تا ارتفاعات پاکیزهی تو
خندههایت
شبیه کودکان جنوب
خام و فطریست
تو را دوست دارمِ من
مثل این است که
از تهرانی بزککرده
به ارتفاعات دوشیزه تالش
پناه برده باشم

تو

غریبه آشنا

تو آشوبی ولی قلبت مسیری آشنا دارد
از آغوش تو محرومم کمی با من مدارا کن
تماشای جهانت را نگیر از من جفا دارد

خوشحالی بی معنی…

خوشحالی بی معنی!! خندیدن بیجا چیست؟
در حال خیال انگیز…با سینه ی ماتم خیز
پا کوبی و رسوایی در ساحل دریا ..

چتر
در کوچه ای مرثیه خوان
درختی ایستاده, تنها
که باد را رایحه ایستادگی می پاشد
در کوچه خلوت از گلهای دود شده
ریشه های شکسته
فریاد می زنند د

آبیِ آرام…

روزگارت گرچه سخت امّا به پایان می رسد
بعدِ هر سختی یقینا روزِ آسان می رسد
گر برآشفت از تلاطم هایِ طوفان حالِ تو
آبیِ آرام و زیبا بع

صدبار
و صد بار گفتم که یاد توام
و صد بار گفتی فراموش کن
و صد بار تیرت نشست بر دلم
و صد بار گفتی بیا نوش کن
و صد بار تورا نقش کردم به جان
و صد بار گفتی

خزان زیباست

دلم غوغا کند همچون جوانان
نشینم نیمه شبها زار و تنها
خیالم میرودبر کوچه ساران
دل و دیده کنند یاد گذشته
تبانی میکنند چ

در گذر زمان…

آه از مردگانی
کِه هرازگاه آغوشت را
رها می کنند تا بازو
دستانت را توشه راه!

برخیز
کردم به پای خسته خود کفش عشق را
در پاسخی به هاتف غیبم؛
(تا کی غمین و سرد نشسته به انزوا؟
برخیز و داد دل بستان از جفای دهر
امّید را به بانگ بلندی

واقعیت

روبروی خودم نشسته ام
تمام حقایق را پنهان می کنم!
می ترسم زندگی از من دست بکشد!
1401 12 07

ماه رخ

آنچه خـون بـر دل کـند, پیچ سر مـوی تـو بود
کشته ها دیدم به کویت بی سر و بی پـا و دل
هرکـه را گَش

قوز بالای قوز

تو می خواستی تا ابد من بسوزم
مرا اشتیاق نگاه کسی نیست
چه آورده ای بر سر حال و روزم
هنوزم هنوز است من بی قرارت
تودر

جای تبر

نمیدانم که لبخندم کجا رفته, کجا مانده
در این ایّامِ تلخی که گرفتم در بغل خود را…
برای درد دل کردن نه شخ

آواز قطب

در انجماد برف های مرطوب
راز ادامه حیات شان را
رمز گشایی کردند…
آنسوتر
کاوشگران قطب جنوب
از اقتدار و صراحت سرما جان باختند…
من سالهاست
به سرمای فصل سرد
ایمان آورده ام

زندگی اونی که میخواستم نشد
فکر میکردم مثل اون فیلما میشه
فکر میکردم تا ابد با هم باشیم
فکر میکردم توی هر شرایطی
سخت نباشه تو دل ِهم جا بشیم
زندگی اونی که میخواستم نشد
فکر

کودکِ کار

چنین بیچاره طفلک دیده بودی؟
بشوید شیشه ماشین, کودکِ کار
چو او تنها, چو او تک, دیده بودی؟!
7 اسفند 1401 امین درافشان

شبی که من از تو جان گرفتم
آن عصر که نزدیک شب بود , عصری که تاریکِ تاریک بود.
و آسمان اشک از دوری تو میریخت .
و من تنهای تنها بی تو در دریای بی کران سرما و اشک های آسمان ماند

دلنوشته ای به همسر

کنم آغاز سخن با سلام و عرض ادب
خدمت همسرعزیز,شیرین مثال رطب
حال و احوال را بگو چون است؟

بالاتر از سیاهی رنگی هست…

هر اوج از تباهی را , جمع میزنم
قدم میزنم به شب, بجای خواب
خیره به آسمان خدا را, صدا میزنم
به هوای بهشت ِ ک

نفهمیدن قاتل است

به درنگی آسودهاند ظلم و ظالم
و در امتداد صعود به قله آزادی
حضور برهنگی شعر شاعران
از نان بیات واجبتر است
و

شمع افروخته …

حاصلم چیست ؟ از این بی حاصلی جز ملامت
دیروز آکنده از غم و امروز سرخوش که شاعرم
به فراز و فرودت ای فلک گ

سکوت چون برف…

برف چون سکوت
در بست
به روی رویاها
به شاخسار بلبلان
به نظم و آوا
با دژکوب سپید
کوبید
بر دروازههای رنگ
نیاندیشید و کوبید
کوب

گُلِ سرخ درباران …

درسکوتِ زرداَش
چند قفسِ غمگین
به سویِ پرنده ها پرواز می کند
چند لحظه سکوت به سویِ دلتنگی
وما هنوز , اندوهِ این پنجره را ب

کافه ی گیلان

کنارش قلیان
یک میز و کمی شمع کنارش پنهان,
چند عود که روشن شده در نور شبستان
همراه صدای کم استاد بنان.
یک قامت رعنا
پیچیده ب

موسوم به او

که موسوم به برادر
بر پیکر یافته ام اسید عزلت پاشید
امروز که شعرم باورست
بر گردنش ریسمان مزین می کنم
سپس فردا

حرف های تکراری
سلام, حالتو خوب است؟ قصه تکراری است:
که سهم من فقط این حرفهای اجباری است!
دوبـاره سـاکت و سردی, درعمق قـاف غرور
خروجی دهنت وعـدههای سـرکاری

منی که دیگر نیست!

از من دم زدن
زیباست؟!
نه نه!
که من جامانده است شاید
آنجا که نصیحت ها
روایت میکنند
صبحی را که غروب شد
غروبی را که شب شد
و صب

عاشقانه

چیست این عشقِ عشوه گر تو
که نمی شکند هرگز پیمانِ دلبری را
نمی دانم در خلوتگه سینه
چه می کنی با خاطراتم
می نوازی هنوز؟؟
یا یکایک سپرده

تنهایی
دلم از تنهایی لک زد
در خیابانهای شلوغ
در هیاهوی بازار
و تماشاچیان سلبریتیها
من همه زبانهای دنیا را
نمیفهمیدم!
تو بگو که مر

نوازش

همین حالا که محتاجم , تا شاید اوضاع مطلوب شه
منو حالا نوازش کن , همین حالا که تب دارم
همین حالا که بیمار

خواب راحت

به چشم تو قیامت خواهد و نیست
مرا صد وعده دادی و همه پوچ
به بزمِ عشق دعوت خواهد و نیست.
نیلوفر_سلیمانی

برای چشم تو
طرحی از شب میزند
نور باران میسازد ولی
ابر گریان میشود
خشک میسوزاند ولی
جشن میسازد برایم
گاهی اما کلبه غم میشود
راه میسازد برای این دلم
د

برگ ریواس..

وقتی که نسیم سحرت باد خزان شد
برگ ریواس:گلبوته زیبا و داروییست با برگ های پهن که در دامنه کوههای مرتفع زاگرس خودنمایی می کند
1401 12 8

دلنوشته ای بر حزب 8 قرآن کریم
![حافظ کریمی [ لسان الحال]](https://static.shereno.com//members/member-pic/76/76121.jpg)
حزب هشتم شکر یزدان از کتاب برترین
کرد نصیبم مالک آن شعر سُرائیم سرترین
من سرودم در سحرگاهان به عشقِ رَبنّا
دل ندا دیدم که میگفت عب

سردار سورنا

بگویم از تاریخ ایران زمین
ز مردان نیک و حماسه آفرین
ز سردا سورنا مرد پارتی تبار
ز نام آور ایرانی, یل شیر سوار
به جنگ حران رومی

گاهی که

دل و دیوانه ها را دوست دارم
منم گاهی که عاشق میشه قلبم
گل و پروانه ها را دوست دارم

خداحافظ منتنها میروم

نیم نگاهیم به پشتت نکن و برو
از اون دور دستها وقتی صدایم به صدایت نرسید
نیم رخ نگاهی به عقب کن اما باز هم برو
شاید بزرگی وجو

حوض نقاشی
حوض نقاشی
گـاه شبیه سنگ هــــم باشی
شب دلت باز تنگ مــی شود
گربـــه هـایی ملوس در تنت
بـی مهابـا پلنگ مــی شـــود
صبح تا شب به فکر اینی کـه

گنج و گهر

این جهان روشن زنورعرشیان
شمس طالع را طلوع است وعیان
چهارده خوشید عالمتاب دین
درخط نورانی این کهکشان
اولین خورشید پر ن

بگو کی می بینمت
بگو کی میایی جانان؟
بعد اینکه جون به لب شد؟
عمرم و جونیم رفت؟
لحظه شاد و قشنگم
توی غصه ها به سر شد؟
آخه کی می بینمت هان؟
وقتی خوب فراموشم شد؟

زندگی
زندگی ثانیه هاست
زندگی لحظه خندیدن توست
زندگی لحظه همراهی توست
زندگی رقص دو زلف تر توست
زندگی برق دو چشم مست توست
زندگی توصیف سهراب از توست :
( زندگی رقص دل انگیز خطوط لب توست )

فتنهی گل

فتنهای بود که بر خانه ما در میزد
عشق میآمد و بر ساغر مینای دلم
همچو پروانهی افسون شده پرپر میزد
موبد ار سوز

او نمی داند که من دیوانه اش هستم هنوز

از شراب سرخ گیرای لبش مستم هنوز
خواب دیدم بُرد دستم را به روی سینه اش
بوی عطر سینه اش را می دهد دستم هنوز

آخرین شعر

غزل چشمانت
و چینش هندسی منظم طاق بلند نگاهت
و زلفان سیاه مجعد تو
که بی محابا ریشه می دواند در من
نگاه می کنی و آب می

شکوفه وار

شکوفه وار
بیا و عاشقانه در دل من آشیانه کن
شکوفه وار بر درخت زندگی جوانه کن
چو می توانی آوری دل مرا به کف بیا
به عشق ورزیت حدیث

خاک و خش

آن ترازو تکه شد در خاک و خش
روزگاران سیل شد در یک نگاه
اختران تاریک گشتند نابگاه
متهم بودیم ما در این سرا
جرممان پیدا نشد آخر به جا
در قفس ماندیم برای سال ها
آسمان شد آرزوی دیرپا
مهتاب
3اسفند 1401

جنگل بی حرف

کمی شعر
کمی شعر برای خودم تجویز میکنم
گاهی روی گلبوته اش را بوسه ای میزنم
شعر عاشقانه میشود
و گاهی انتهایش را سه نقطه میگذارم
شعر خاموش نمیشود
بلکه در ذهن تو جریان دارد …
نسترن دانش پژوه
8 اسفند 1401

گنج و گهر

این جهان روشن زنورعرشیان
شمس طالع را طلوع است وعیان
چهارده خوشید عالمتاب دین
درخط نورانی این کهکشان
اولین خورشید پر ن
