آخرین مطالب

اطلاعات کاربری

مطالب و اشعار مشترکین سایت


کارتن

کارتن

سه گانی مجنون

سه گانی مجنون

آفتابی سرخ

آفتابی سرخ

بیعت

بیعت

افکار مشکی

افکار مشکی

دلبری ...

دلبری ...

تنهایی

aftab
هیئت مدیره
ارسال‌ها : 63
عضویت: 9 /2 /1391
محل زندگی: بوشهر
تشکرها : 14
تشکر شده : 7
تنهایی
احساس کردم دیوار چین روی سرم خراب می شود.آنقدر صدایش برایم گوشخراش

بود که از جا پریدم.

صدای فریاد بی بی خدیجه بود که می گفت:

دوباره نمازت قضا شده است! تا لنگ ظهر خوابیده،خجالت نمی کشد...

تا وقتی که بابا،ماما خونه بودند بیدار بودم،تا رفتن آنها دوباره خوابم برد.

با بی میلی بیدار شدم،حوصله ی غرو لندهای بی بی را نداشتم انگار هیچوقت نمی خوابد !

مثل جغد شب!

وقتی نباشد هم چقدر زود دلم برایش تنگ می شود!

مثل همیشه صبحانه روی میز آماده است به اطرافم نگاهی می اندازم پر از تکرار،تنهایی .

قربونت برم ،چشماتو خوب شستی،صورتتو با حوله خشک کردی،بیا برات لقمه بگیرم...

عجیب است چرا بی بی نمی فهمد من بزرگ شده ام مگر او مرا نمی بیند؟یادم آمد

چشمهایش نا بیناست.

کسل بودم . دلم می خواست دوباره بخوابم !

بی بی هم یکریز حرف میزد. بعضی موقع دلم میخواست دهانش را بدوزم...اما دلم

برایش می سوخت او غیر از من کسی را نداشت!

خیلی وقت است بزرگ شده ام ! اما کسی مرا نمی بیند ،بی بی هم که

چشمهایش کور است.

هوا دیگر تاریک شده بود باران شدیدی می آمد ، و من چقدر هوای بارانی را دوست داشتم،من و

بی بی خدیجه کنار پنجره،چه صفایی دارد،برایش می گفتم از دانه های درشت باران،از چگونه

برخورد آنها با زمین،و بی بی کیف می کرد او همیشه می گفت: تو چشمهای منی.

صدایی در خانه پیچید،صدای پای با با ،ماما چقدر صدای پایشان را که با هم بودند دوست داشتم!

به بی بی گفتم:

چایشان آماده است؟

به علامت رضایت خنده ای کرد.

سلام بانوی خانه!

صدای بابا بود و با یک بوسه سریع از من جدا شد.چقدر صدای بوسه اش روی گونه ام سنگینی

می کند ای کاش به جای بوسه ی سریع مرا یک لحظه در آغوش می کشید و عطر تنش را با

گرمی نفسهایش به من می داد.

هزار بار گفتم پنجره رو باز نکن هوا کثیفه ! پر از گردو غبار !

این صدای مادر بود:

عجیب است !چرا مادر هیچوقت بارانهای دخترش را نمی بیند؟

با عصبانیت بی بی خدیجه را پرتاب کردم محکم به دیوار خورد صدای آهش را فقط من شنیدم

،تمام پیچ ،مهره هایش کف سالن پخش شد،مادر گفت:

بابا دیگر حق ندارد درستش کند!

خود را به اتاقم رساندم و روی تخت ولو شدم.

چند ساعتی می گذشت با صدای فریاد مادرم از خواب بیدار شدم که داشت چمدانش را روی

پله ها جابجا میکرد:

دیگر بر نمی گردم...

و صدای گوشخراش بابا:

به درک...

امروز جمعه است،هر چه نگاه می کنم بی بی را نمی بینم!

یادم آمد که بی بی در سالن است،میروم که او را بیاورم:

ای کاش مادر می دانست که بی بی بدون پیچ ، مهره هایش هم مرا تنها نمی گذارد.
امضای aftabایمان بیاوریم به پایان!
که آغازی است برای تمام بی پایانی ها.
دوشنبه 08 خرداد 1391 - 21:58
  نقل قول این ارسال در پاسخ
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش

هزینه ی تبلیغات در این سایت

یک ماه 20000 تومان

دوماه 35000 تومان

سه ماه 52000 تومان

شش ماه 100000 تومان

یکسال    180000 تومان

تبلیغات متنی هرماه 2000 تومان

برای سفارش اینجا کلیک کنید

تنها ایمیل سایت

تنها ایمل سایت این آدرس است و ایمیل های دیگر معتبر نیست

naabsora@yahoo.com

می توانید در صورت مشکل داشتن شعر و مطلب خود را به همین ایمیل ارسال فرمایید