هم اندیشی
به هم اندیشی گلهایی می اندیشم که در اذکار شب شانه به سر تا تجلیگه اسفار نیایش رفتند و در آتشکده ی سهره نمازی به تحیت خواندند ماه در پنجره ی ذهن پرستو گل کرد سحر از حنجره ی ترد گل یاس دمید و من از خانه به میخانه زدم کا ره از آنجا…
به هم اندیشی گلهایی می اندیشم که در اذکار شب شانه به سر تا تجلیگه اسفار نیایش رفتند و در آتشکده ی سهره نمازی به تحیت خواندند ماه در پنجره ی ذهن پرستو گل کرد سحر از حنجره ی ترد گل یاس دمید و من از خانه به میخانه زدم کا ره از آنجا…
شبی سرد است و آه خسته ی من سکوت ماه جان افروز بشکست خروشید آسمان و ناله سر داد ز افغانم دل گردسوز بشکست صدایی نیست جمله لال گشتند بیا فریاد ، ای آواز منقوش اسیر م ، سخت دلتنگم، کجایی کنی بر نغمه ی تنهائی ام گوش خدا را باد وحشی از ترحم بدم بر حنجرم ، بگشای کامم بخوان بر این دریده دفتر عشق…
شبها و روزان ملال آور با مردمانی مسخ و بی باور دلها همه آیینه… اما تار تکرار در تکرار در تکرار محبوس این زندان بی روزن می سوزم از داغ جدایی من تا چند لولیدن دراین مرداب ای مرگ…ای زیبا! مرا دریاب .
(چراغ) لامپ را که روشن می کنم مادر بزرگ یادش می آید که من پدرم هستم نه پدرش البته صلوات را هم فراموش نمی کند (ریال) ده بار عمره رفته است و دو بار تمتع تمام بازار های مکه و مدینه را می شناسد می داند کدام کاروان سرویس بهتری دارد یک ریال آنها چند هزار…
(همراه) باید آدم باکلاسی باشد بیمار اتاق 503 دسته دسته به ملاقات می آیند نگران بیمار نیستم پرستارها مثل پروانه دورش می چرخند به همراهش فکر می کنم که با این همه شیرینی و کمپوت دیابت نگیرد (زیارت) بی آنکه فرصتی برای اندیشه و دعا باشد آنقدر همدیگر را هل دادیم که از کت و…
یک عمر، اسیر موج و خردل بودی درگیر تب و سرفه و تاول، بودی در کوچکی زمین، نمی گنجیدی بیهوده، در این جهان، معطل بودی
از یورش سیلاب جنون لبریزم چندیست به لب باده ی غم می ریزم بی روح بهار تو مثالم زدنی است بنویس که من زردترین پائیزم سیاوش پورافشار
حتی تمامِ واژه هایم دست خالی شد آهویِ ذهنم را ربودی دستمالی شد گفتی غزل آرم برایت تازه از صحرا با یک سبد آه آمدم گفتی چه عالی شد خاکی شدم عین تمام کوله پشتی ها یعنی که نقش قلبِ من هم مثل قالی شد خوابِ تو بودم صبحگاهِ زندگی ای دوست واماندم از دریایِ…
آرزوهای چروک ؛ دست بردارم نیست دوست دارد به تن مندرسم زار زند گاه می رویاندم در سرزمینی خالی از تندیس گاه می خشکاندم در سایه هایی بی رگ و از ریشخند لبریز پس چراغی بایدم در دست به چه کارم آید آیت فرسوده ی بندیلک رخت تا برقصاند باد جامه های تشنه ی باران…
در این دنیای رنگارنگ و زیبا که دارد وعده هایی بس فریبا غزلخوانان عاشق شادمانند چرا پژمرده می گردند گلها؟ “مهدی سیدحسینی”
کاغذ گلاسه ای چاک می خورد و رنگها از حجمی منقبض پرت میشوند آنگاه کوچکترین پسرم با مداد چسب زخمی می کشد و بر گونه ی بزرگترین دخترم وصله می کند
راز را بشنوی ولال بمیری سخت است باغ را حس کنی و کال بمیری سخت است پا به پا ،مثل درختان به پاییز دچار سالها باشی وهر سال بمیری سخت است در دل دشت و یا کنج قفس….. هر دو یکیست هر کجا در هوس بال بمیری سخت است کوه باشید و یا کاه…
در پنجره ای باز از روی خدا… و در هوایی تازه سگ هایی عو عو کنان به ماه درخشان می خروشند و جیر جیرک های پا دراز در اعوجاجی بی معنی از شب فقط جیر می زنند و روباه دم دراز فریاد مرغان را به گوش می رساند… اما در روشنایی نور گلوله های معین…